از آغاز هزاره جدید تاکنون، سیاست جهانی همواره دستخوش تغییرات بی شماری بوده است (Posen 2012; Lieber 2016). این تداوم تغییر و جابجایی قدرتها نشان از تنزل نسبی بازیگران غربی به خصوص ایالات متحده آمریکا و اتحادیه اروپا دارد؛ در مقابل نیز مدعیان نوظهور مانند چین در حال پیشرفت و توسعه به خصوص در زمینه ی اقتصاد هستند و همین نفوذ اقتصادی آنها زمینه ساز مطالبه ی فرصت های بیشتر برای اعمال نظرشان در سیاستهای جهانی شده است (Quin 2011; White 2013; Chen 2016). اگرچه قبول فرضیه ی «سقوط غرب و ظهور قدرتهای جدید» دشوار به نظر می آید (Zakaria 2009; Lieber 2012; Nye 2012)، اما تغییر به سمت چندقطبی شدن سیاست جهانی در تمام زمینه های مذکور و انتقال روزافزون قدرت از آتلانتیک به آسیا-پاسیفیک (غرب به شرق) را نمی توان انکار نمود. ساختاربندی دقیق نظم نوین جهانی که جایگزین رویکرد غربی نهادگرایی لیبرال میشود مبتنی بر تعاملات -همکاری یا رقابتی - قدرتهای بزرگ بوده و پارامترهای آن بر اساس این روابط شکل میگیرد. کتاب پیشِ رو با تمرکز بر فعالیتهای انفرادی و جمعی قدرتهای بزرگ در عرصهی جهانی و با نظر به نقش آنها در تعیین ساختارهای نظام بینالملل در سالهای آینده، به بررسی چشم اندازهای نظم نوین جهانی میپردازد. در ادامه، سه قدرتی که تاکنون به خاطر برتری در زمینه های اقتصادی، سیاستی و امنیتی از بازیگران اصلی عرصهی سیاستهای جهانی معاصر بوده-اند و در سالها آینده نیز در این جایگاه خواهند بود، مورد بررسی قرار میگیرند. یکی از این قدرتها که پس از جنگ جهانی دوم نظام جهانی را تحت سلطه خود درآورده، دولت آمریکا است؛ قدرت دوم که در چند دهه ی گذشته، ظهور و پیشرفت روزافزونی داشته دولت چین بوده و سومین قدرت که سیاستهای جهانی سده ی 19 و اوایل سده ی 20 میلادی تحت سلطه-ی بخش های تام الاختیار آن (قوه مجریه و قوه مقننه) بوده، اتحادیه اروپا است که بعد از سقوط پرده ی آهنین با تلاش خود به یکی از قدرتهای جهان تبدیل شد اما اکنون در حال تقلا برای همگام شدن با توسعه ی جهانی و عقب نماندن از رقبای خود است. در این کتاب به بحث در مورد قدرت نسبی، منافع، عقاید و مواضع این قدرتها در زمینه ی برخی از موضوعات سرنوشت ساز پرداخته شده است؛ همچنین استراتژی های سیاست خارجی -که سیاستهای داخلی تبیین کننده آن است- و نحوه ی بکارگیری آن توسط قدرتهای بزرگ در مقابل یکدیگر و در واکنش به چالشهای اساسی سیاست جهانی مورد بررسی قرار گرفته است. و در نهایت، روابط دو جانبه و همچنین تعاملات سه جانبه ی این قدرتها در یک بستر گسترده تر برای شکلگیری سیاستهای جهانی و بر اساس این تعاملات مطرح میشود. فصل آغازین این کتاب با ارائه ی طرحی کلی از مبانی آن مانند انتخاب مضامین کلیدی و تهیهی خلاصهای از محتویات کتاب، زمینه را برای مشارکت در مباحث مذکور فراهم میآورد. بررسی روند تحول روابط بین چین، اتحادیه اروپا و آمریکا بازیگران اصلی عرصهی سیاست جهانی در عصر حاضر به یک اندازه برای بازآفرینی جایگاه و استراتژی خود در راستای افزایش سطح تأثیرگذاری بر ساختارهای جهانی تلاش میکنند. چین، اتحادیه اروپا و آمریکا هم از این قاعده مستثنی نیستند. هر کدام از آنها در دهههای اخیر مشغول بازبینی و اصلاح نگرش و رویکردهای خود نسبت به تحولات جهانی بوده اند. چین با اتخاذ سیاست «اصلاحات و درهای باز» به رهبری دنگ شیائوپینگ در اواخر دهه ی 1970 و تکیه بر ساختار روابط بینالمللی جدیدی که در دوره ی پس از مائو ایجاد کرد، در بسیاری از عرصه ها عملکرد و رشد بسیار خوبی داشته است. سیستم جهانی که به ویژه پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی تحت سلطه ی غربیها بوده و برای آنها طراحی شده، بستری را برای چین فراهم آورد تا با اتکا به شعارِ رییسجمهور دنگ -»پنهان کردن قابلیت ها و فرصت یابی برای کسب دستاوردهای بیشتر» - به قدرت یابی، توسعه اقتصادی و تعامل محتاطانه جهانی بپردازد. معهذا دولت چین با بکارگیری راهبردهایی همچون «ظهور مسالمت آمیز» در زمان رییسجمهور هو جینتائو ملزم به نمایش اهمیت روزافزون خود در سطح جهانی شد. توسعه جهانی، به ویژه تحول قدرت اقتصادی که در یک دهه گذشته در پی آغاز بحران اقتصادی در سال 2008 شکل گرفت و نیز ظهور حاکمیت جدید تحت رهبری شی جینپینگ ، منجر به شکلگیری سیاستها و راهبردهای جدیدی شد که اهداف آنان را سؤال برانگیز می دانست. چین به عنوان نخستین کشور ذینفع در روند جهانی شدنِ اقتصاد، ضمن تأکید بر ضرورت اصلاحات، پایبندی خود به اقتصاد جهانی شده را بار دیگر تصریح کرد (Xi 2017). این کشور همچنین تحت رهبری شی جینپینگ به روشنگری اهداف خود در راستای نقش آفرینی و نفوذ بیشتر در مرکز نظام جهانی پرداخته است. سیاستهایی مانند «ابتکار یک کمربند، یک راه» که هماهنگی خط مشی، همبستگی درون ساختاری، تجارت آزاد، همگرایی اقتصادی و تبادلات مردمی را در بر دارد، از سیاستهای خارجی این کشور است که از نظم جهانی موجود حمایت میکند؛ چین همچنین مدعی است که فراهم نمودن کالاهای همگانی جهانی و حتی حاکمیت جهانی و همچنین ارائه ساختارهای پیشرفته ای همچون «جامعه ی انسانی با سرنوشت مشترک» از دستاوردهای تحقق این سیاست میباشد. لذا با فرض بهترین حالت تعهد واقعی چین به مؤسسات جهانی، این سیاستها در هالهای از ابهام قرار گرفته و باید دموکراتیزه شود. دکترین استراتژیک اعمالی چین همواره دفاعی بوده، اما پیشرفت آن در خلال ارتقای قدرت نظامی، فناوری و اقتصادی این کشور، چالشهایی را در ارتباط با دیگر قدرتها ایجاد کرده است. تحلیل کامل پیامدهای بکارگیری نظام چند قطبی در سیاست خارجی اتحادیه اروپا (EEAS 2015) نیز منجر به اتخاذ راهبردهای جدید در استراتژی جهانی اتحادیه اروپا در سال 2016 شد (High Representative, 2016). اتحادیه اروپا بر خلاف گذشته که مایل به القاء استراتژی خود مبنی بر تلاش برای دستیابی به «چندجانبه گرایی مؤثر» (European Council 2003) و شکل دهی به «هنجارها» - بر اساس تصور خود از مفهوم «قدرت هنجاری» در سیستم جهانی بود (Manners 2002) - اکنون به یکی از میانه روترین دولت های جهان نسبت به تغییرات ژئوپلیتیک جهانی و همچنین بحران های مالی و اقتصادی تبدیل شده است. احتمالاً هدف اصلی استراتژی جهانی اتحادیه اروپا «عملگرایی اصولی» است که در واقع رویکردی مبتنی بر «شراکت انتخابی و تعامل با بازیگرانی میباشد که همکاری آنها برای تحویل کالاهای همگانی جهانی و نیز حل و فصل چالشهای مشترک جهانی ضرورت دارد» (High Representative, 2016: 12). با این حال، اتخاذ استراتژی «مشارکت انتخابی در حوزه ای خاص» و اجرای آن، دو گام متفاوت در چرخه ی سیاست خارجی است (Brighi & Hill 2012) و به همین خاطر روند سازش موقت اتحادیه اروپا با ساختار جهانی جدید فعلاً باید تحت بررسی-های تجربی دقیق قرار گیرد. در نهایت، سیاست خارجی آمریکا نیز در دوره ریاست جمهوری اوباما (2017-2009) استراتژی عملگرایانه را درپیش گرفت و آمریکا را بهسوی مدیریت و رهبری از راهدور (ازپشت صحنه) در حوزههای امنیتی و اتکا به رویکرد جهانی چندجانبه گرایی در مسائل اقتصادی و همچنین تغییرات آب وهوایی سوق داد (Tocci & Alcaro 2014; 370; White House 2015). در دوره ریاست جمهوری ترامپ، آمریکا در قالب یک سناریوی رقابتی، به سمت پدیده چندقطبی بودن نظام حرکت کرد. استراتژی امنیت ملی دولت ترامپ در سال 2017 با شعار «نخست آمریکا» یک سیاست خارجی با محوریت « واقع گرایی اصولی» بود که دغدغه حکمرانی جهانی و نمایش قدرت سخت را در عین مخالفت با چندجانبه گرایی در هم آمیخته بود (White House 2017). لفاظی استراتژیک ترامپ بعضاً با اقدامات او متناقض بوده و همچون سیاست خارجی اتحادیه اروپا نیاز به بررسی تجربی دارد. همزمان با تلاش این قدرتها برای حفظ و تثبیت جایگاه خود در بستر جهانی (که به سرعت در حال تغییراتی است که تا حد زیادی در واکنش به رفتار همین قدرتها صورت گرفته است) روابط دو / سه جانبه بین آنها نیز در حال تحول و دگرگونی است. روابط اتحادیه اروپا و آمریکا که به خصوص طی سالیان متمادی پس از جنگ جهانی دوم از استحکام و اهمیت بسزایی برخوردار بود، با پیدایش قدرتهای نوظهور بریکس و به ویژه چین تحت فشار قرار گرفت (Tocci & Alcaro 2014). استحکام روابط بین اروپا و آمریکا و مقاوت نهادهای ایجاد شده توسط این دو قدرت در سطح منطقه ای و جهانی با هدف پیگیری منافع و ارزش های مشترک - از سازمان ملل متحد گرفته تا مؤسسات برتون وودز و بنای امنیتی ساخته شده در اطراف سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) به طور فزاینده ای در حال محک زده شدن است. به همین خاطر، دست کم از دهه 2000 میلادی و در واکنش به اعمال این فشارها، هم آمریکا و هم اتحادیه اروپا در این میان روابط دوجانبه خود را با قدرتهای اقتصادی نوظهور تقویت کردند. چین در این روابط از جایگاه برجسته ای برخوردار است. روابط اتحادیه اروپا و چین پس از تدوین برنامه «مشارکت استراتژیک جامع» در سال 2003 گسترده شد و تعمیق و توسعه همکاری بین آنها به ویژه در راستای «برنامه همکاری استراتژیک» 2020 اتحادیه اروپا و چین، تاکنون ادامه داشته است (Eu-China 2013). سیاست اتحادیه اروپا از همان ابتدا، پذیرش چین به عنوان یک همکارِ رقیب در صحنه سیاست جهانی بود. کمیسیون اتحادیه اروپا در ابلاغیه ای با موضوع «چشم انداز روابط استراتژیک اتحادیه اروپا و چین» در ماه مارس 2019 همکاری بین این دو قدرت را به شرح زیر ارزیابی کرد (European Commission 2019: 1): چین همزمان در زمینه های سیاسی مختلف شریک و همکار اتحادیه اروپاست و اتحادیه اروپا اهداف مشابه و مشترکی با این قدرت دارد. چین شریک مذاکره ی اتحادیه اروپاست و اتحادیه اروپا باید منافع خود را با او تعدیل کند. چین همچنین در زمینه ی دستیابی به رهبری جهانی در حوزه تکنولوژی، رقیب اقتصادی اتحادیه اروپا و هچنین رقیب سیستمیک او در ارائه ی الگوهای جدید حاکمیت است. اتحادیه اروپا برای همکاری و رقابت با چین و نیز برای حفظ اصولی منافع و ارزش ها، باید در همه سیاستهای خود رویکردی انعطاف پذیر و عملگرایانه اتخاذ کند. این ارزیابی به وضعیت مبهم رابطه اتحادیه اروپا و چین در آغاز دهه 2020 و اقدامات متعادل کننده حساس اشاره میکند؛ رابطه ای که به شدت تحت تأثیر نقش جهانی آمریکا است. مناسبات آمریکا با چین نیز در دوره ی ریاست جمهوری اوباما رو به تقویت و توسعه نهاد. تصویری که اوباما از خود به عنوان «نخستین رییسجمهور صلح طلب» نشان داد و همچنین استراتژی «محور آسیایی» او نشان دهنده ی تمایل قطعی به دوستی با چین بود؛ البته چین از نظر او همچنان رقیبی بود که می بایست تجدید توازن در آن صورت پذیرد (Davidson 2014; Silove 2016). «اما نظر دولت ترامپ در مورد چین، کاملاً متفاوت است. ترامپ، رئیس جمهور وقت آمریكا بارها چین را به اقدامات تجاری ناعادلانه متهم كرده است. استراتژی امنیت ملی دولت ترامپ در سال 2017 چین را یکی از چندین «قدرت رقیب می داند ... که بهشدت درحالتضعیف منافعآمریکا درصحنهجهانیاست» (White House 2017: preface). چین رابطه با اتحادیه اروپا و آمریکا را برای ارتقای جایگاه خود در نظام بینالملل بسیار مهم می داند، اگرچه رابطه با هر کدام از این قدرتها بسیار متفاوت از یکدیگر است. رابطه با آمریکا از دیرباز دغدغه ی اصلی چین بوده است. آمریکا به عنوان ابرقدرت جهان، مسائل امنیتی و اقتصادی چین را تحت الشعاع قرار می دهد. چین همواره در تلاش بوده تا از تقابل مستقیم و منازعه دوری کرده و برقرای رابطه ی همکاری در سایه ی «الگوی جدیدی از رابطه بین قدرتهای بزرگ» به رهبری شی جینپینگ را امکان پذیر دانسته و بر آن تأکید می ورزد. به نظر میرسد که اتحادیه اروپا برخلاف آمریکا پتانسیل چندانی برای تعاملات ستیزه جویانه ندارد و این مسئله عمدتاً به خاطر عدم حضور امنیتی او در آسیای شرقی است. اتحادیه اروپا شریک اقتصادی چین محسوب میشود، اگرچه این همکاری زمینه ساز اختلافات نیز خواهد بود. شی جینپینگ بعد از به قدرت رسیدن، الگوی جدید «رابطه با قدرتهای بزرگ» را در مورد واشنگتن بکار گرفت و با ترامپ در پکن ملاقات کرد. دولت چین همکاری با آمریکا را برای توسعه و پیشرفت خود ضروری می داند و همزمان با تلاش برای تحقق رویای ملی خود مبنی بر دستیابی به قدرت و شکوفایی در نظم کنونی جهان، فعالانه به ترویج نظام سیاسی، الگوی اقتصادی و فرهنگ خود در تقابل با آمریکا میپردازد. از این رو، رهبری این کشور مشتاق به حفظ مشارکت پایدار و عملی با آمریکا بوده و بر منافع مشترک دو طرف تأکید می ورزد. دو دهه ی نخست قرن21 برای چین «دوره فرصت های مهم استراتژیک» محسوب میشود، اما نگاه آمریکا به چین به عنوان یک رقیب استراتژیک و همچنین جدی ترشدن جنگ اقتصادی بین چین و آمریکا از آغاز دوره ریاست جمهوری ترامپ، دولت چین را از از بابت تنش در روابط بین چین و آمریکا نگران کرده است. چین اگرچه اتحادیه اروپا را یکی از بازیگران مهم بینالمللی می داند، اما برقراری رابطه با آمریکا در درجه اوّل اهمیت برای او قرار دارد. بنابراین همکاری چین-اروپا همواره تحت تأثیر روابط چین-آمریکا است. به عنوان مثال، برقراری مشارکت جامع استراتژیک بین اتحادیه اروپا و چین در سال 2003 تا حدودی در واکنش به اقدام یکجانبه ی آمریکا در عراق علیه مخالفت کشورهای مهم عضو اتحادیه اروپا بود. در سال 2005 نیز پیشنهاد اتحادیه اروپا برای لغو تحریم تسلیحاتی علیه چین، تا حد زیادی به خاطر فشار از سوی آمریکا منتفی شد. با روی کار آمدن دولت ترامپ و افزایش تنش ها، چین به مشارکت و همکاری با اتحادیه اروپا در چارچوب اهداف مشترک در حوزه های مربوط به حکمرانی جهانی مانند تجارت و تغییرات اقلیم روی آورد. البته اختلافات چشمگیر بین این دو قدرت همچنان پابرجاست و اتحادیه اروپا با معرفی چین به عنوان یک «رقیب سیستمیک» در سال 2019 تا حدی این اختلاف را نشان داد. کتاب حاضر با نظر به جایگاه سیاسی و استراتژیک فعلی سه قدرت چین، اتحادیه اروپا و آمریکا در جریان نظم جهانی کنونی و واکاوی رفتارهای آنها در سیستم جهانی و در برابر یکدیگر، نخست به بررسی دقیق نقش های انفرادی و جمعی این قدرتها به عنوان سه گوشه ی «مثلث جهانی» در صحنه سیاست جهانی معاصر میپردازد؛ این بررسی با تمرکز بر سه حوزه اصلی یعنی سیاست خارجی و امنیتی، اقتصاد و تجارت، تغییرات اقلیم و انرژی و چالشهای فراروی هر حوزه در عرصه سیاست جهانی صورت گرفته است. انتخاب این حوزه ها برای بررسی، به صورت حسی (بدون استدلال) صورت گرفته است، زیرا نیازهای اصلی و مشترک بشریت همچون امنیت، رفاه و شرایط زندگی مادی روی این سیاره را که از بسترهای اصلی سیاست جهانی هستند، در بر دارند. هر یک از این موضوعات، بخشی از حاکمیت جهانی را تشکیل می دهد و قدرتهای بزرگ با این فرض که مدیریت مشترک امنیت، جهانی سازی اقتصاد به طوری که ضامن سلامتی و رفاه شهروندان باشد، و سرپرستی منابع جهانی، درواقع نفع جمعی را در پی دارد، نقش مسئولانه ای در مدیریت حاکمیت جهانی دارند. هر یک از زمینه های مذکور با «تمرکززدایی» مضاعف و برمبنای کثرت گرایی تحت بررسی قرار گرفته (Fisher-Onar & Nicolaidis 2013) و دیدگاه هیچ یک از سه قدرت تحت بررسی و یا روابط بینالمللی غرب (IR) برتری داده نشده است. درواقع با پایبندی به کثرت گرایی نظری و مفهومی، دیدگاه هر یک از بازیگران به یک اندازه اهمیت دارد. در زمینه ی تمرکززدایی و کثرت دیدگاههای بازیگران، کتاب پیش رو، نخست به بررسی «مثلث جهانی» از دیدگاه هر کدام از قدرتها -که گوشه های این مثلث را تشکیل می دهند- میپردازد. در سه فصل از این کتاب، مثلث جهانی از منظر هر کدام از زمینه های سیاسی و از طریق منشوری که به ترتیب روی چین، اتحادیه اروپا و آمریکا متمرکز میشود، مورد ارزیابی قرار گرفته است. هر فصل توسط یک یا چند محقق که در زمینه مسائل هر کدام از این قدرتها تخصص دارد یا به احتمال زیاد اهل آن منطقه/کشور است، نگاشته شده است. کثرت گرایی در دیدگاهها گامی است به سوی تحلیلی که آینده ی نظم جهانی را به عنوان یک «سرزمین کاملا ًآزاد» مبتنی بر نهادها و شیوههای موجود ترسیم میکند که ممکن است توسط ایده ها و شیوههای جدید هر کدام از این سه بازیگر یا با تعامل مداوم آنها با یکدیگر، تغییر شکل دهد. در مرحله بعدی، این کتاب با تمرکززدایی (کثرت گرایی)، رویکردی بدون تعصب را برای انتخاب دیدگاههای نظری-مفهومی اتخاذ میکند که از طریق آن مطالعه روابط سه گانه بین چین، اتحادیه اروپا و آمریکا و نقش این رابطه در نظم جهانی صورت میگیرد. انتخاب این رویکرد در راستای پایبندی به «التقاط گرایی در تحلیل» ، به نویسندگان شرکتکننده در مباحث این کتاب واگذار شده است. منظور از التقاط گرایی، «موضعی روشنفکرانه» است که از تلاش ها و اقداماتی که به منظور شراکت در تحلیل های این کتاب و تکمیل آنها صورت گرفته، حمایت کرده و به طور انتخابی از سازه های نظری موجود در سنت های تحقیقی مخالف بهره میگیرد تا استدلال هایی را در مورد مشکلات اساسی و مورد علاقه محققان و متخصصان ارائه کند (Sil & Katzenstein 2010: 411). فصل پایانی کتاب مروری کلی بر شیوههایی دارد که نویسندگان از طریق آنها به این چالش تحلیلی در فصل های مختلف کتاب پرداخته، همچنین مفاهیم و نظریه های جریان اصلی در روابط بینالملل و تحلیل سیاست خارجی و نیز چشم اندازهای دیگر همچون چشم انداز اقتصاد سیاسی بینالملل را به کار گرفته اند تا ارتباط بین روابط سه جانبه و نظم جهانی به سرعت در حال تحول را تحلیل کنند. این پایبندی به کثرت و تعدد دیدگاهها در مضامین راهنمای این کتاب قابل مشاهده است و به مشارکت هایی که کتاب در پی ایجاد آن است، جهت می دهد. مضامین راهنما و مشارکت های کلیدی این کتاب این کتاب در چارچوب ماتریس 3×3 به هر کدام از سه بازیگر اصلی عرصه جهانی (چین، اتحادیه اروپا و آمریکا) فصلی را اختصاص داده و با تمرکز بر سه مورد کلیدی یعنی سیاست امنیتی، اقتصاد و تجارت و تغییرات اقلیم و انرژی، به بررسی چندین مضمون راهنما میپردازد: هر فصل ابتدا به بحث در مورد جایگاه هر بازیگر در رابطه ی خاص بین این سه قدرت و سپس دیدگاه آن بازیگر در مورد این روابط سه جانبه میپردازد. مرحله بعدی که از همه مهم تر است، تمرکز بر امکان/چگونگی/میزان تأثیرگذاری روابط بین این سه بازیگر بر روند شکلگیری نظم جهانی در حوزه ی سیاست موردنظر است. اگرچه این کتاب روی نظام کنونی جهان به ویژه تغییراتی که از ابتدای ریاست جمهوری ترامپ ایجاد شده بسیار متمرکز شده، اما تمایل دارد که آگاهانه از «تعصب حال گرایی» دوری کند؛ لذا با اینکه بر وضعیت کنونی روابط بین این سه بازیگر تأکید کرده، اما با نگاهی به رویدادهای گذشته، آن را در بستری تاریخی قرار داده و همچنین تصویری از تحولات احتمالی در آینده ارائه می دهد. هدف کتاب پیش رو این است که با استفاده از طرح ریزی تجربی استراتژی های در حال تغییرِ این سه قدرت و روابط دو/سه/چند جانبه ی بین آنها و با تعمق مفهومی در مورد ماهیت این روابط و تأثیر آنها بر نظم جهانی معاصر و آینده، در مباحث مربوط به روابط بینالملل و تحلیل سیاست خارجی با موضوع پویایی تغییرات و تأثیرگذاری در سیاست جهانی، شرکت کند (e.g., Posen 2012). آثار موجود در زمینه ی روابط بینالملل نیز در پی نشان دادن این تغییرات به ویژه در زمینه افول هژمونی آمریکا (e.g., Walt 2011; Nye 2015) و «خیزش قدرتهای دیگر» هستند (eg., Zakaria 2009; Kupchan 2013; Allison 2017). تحلیل های سیاست خارجی موجود با تمرکز بر هر یک از این سه بازیگر و نقش آنها در سیاستهای جهانی انجام شده است (e.g., on the EU: Keukeleire & Delreux 2014; on the US: Brooks & Wohlforth 2016; on China: Su 2019). روابط دوجانبه بین این قدرتها در سالها اخیر به طور یکسان مورد توجه فزاینده قرار گرفته است؛ هرچند که میزان توجه به این روابط در سالها مخلتف، متفاوت است. به عنوان مثال در دوران پس از جنگ سرد، تحلیل روابط فراآتلانتیک توسعه یافت (see, for instance, Simoni 2013)، در حالیکه روابط اتحادیه اروپا و چین تدریجاً و فقط در چند دهه گذشته مورد مطالعه قرار گرفته است (e.g., Christiansen et al. 2019). در این اواخر هم روابط چین و آمریکا به سرعت جایگاه گسترده ای را در مطالعات و بررسی های مربوط به روابط بینالملل و تحلیل های سیاست خارجی اتخاذ کرده است (e.g., Allison 2017). در واقع، این بررسی ها به طور فزاینده ای مفهوم «انتقال قدرت» از آمریکا به چین را موضوع اصلی خود قرار داده اند (e.g., Layne 2018; Urio 2019). با وجود اینکه تاکنون مطالعات بسیاری در زمینه ی درک و توصیف تعاملات گوناگون بین چین، اتحادیه اروپا و آمریکا در صحنه سیاست جهانی صورت گرفته، اما روابط سهجانبه بین این سه قدرت و نقش این رابطه در شکلگیری نظم جهانی که غالباً موضوع مقالات اتاق های فکر بوده، هنوز مورد بررسی دقیق قرار نگرفته است (e.g. Brklin 2019; Garcia Herrero 2019). هدف این کتاب با اتخاذ رویکردی کثرت گرا و مبتنی بر تعدد دیدگاهها، این است که یافته هایی فراتر از آثار علمی موجود در این زمینه ارائه داده و اولین کتابی باشد که این شکاف موجود در بررسی های نظری-مفهومی و تجربی را پر میکند. نگرش های این کتاب می تواند موجب تقویت مباحث مربوط به تعاملات و مسئولیت های قدرتهای بزرگ در صحنه سیاست جهانی شده و برای محققان، دانشجویان و سیاست گذارانی که در زمینه مطالعه و پرداختن به سیاست جهانی -به ویژه در زمینه های تحت بررسی این کتاب- فعالیت میکنند، به معنای واقعی کلمه جالب توجه باشد. بخش بعدی، پیش آگاهی ای در باب محتوای اصلی کتاب است.
بررسی اجمالی این کتاب این کتاب از 5 بخش تشکیل شده است. بخش اول، پیشگفتار (فصل اول) و فصل دوم با عنوان «آغاز یک نظم نوین جهانی یا جهان بدون نظم؟ بررسی روابط بین اتحادیه اروپا، چین و آمریکا و تأثیر آن بر نظم جهانی» را در بر دارد که توسط مادلین اَ. هاسلی، ایسیدورا کمپیونی- نوآک، روری جانسون و لانتینگ وو نگاشته شده و به صورت مفهومی و تجربی چشم انداز سه فصل بعدی را ترسیم میکند. بخش دوم مربوط به حوزه سیاست خارجی و امنیتی است. در فصول این بخش از کتاب، سیوان. ام کن و ژاویر دی. سوتو با تمرکز بر چین، از یک چشم انداز وسیع امنیتی به واکاوی نقش چین به عنوان یکی از مهم ترین قدرتهای نوظهور پرداخته و روند تغییر و تبدیل آن از یک کشور پیرو قوانین و رویکردهای بینالمللی وضع شده توسط فراآتلانتیک به کشور قانونگذاری که وجودش (در عرصه جهانی) ضروری است را بررسی میکنند. فرانچسکو ساوریو مونتسانو در بررسی خود با تمرکز بر اتحادیه اروپا، اینگونه استدلال میکند که در حالیکه به نظر میرسد آمریکا از مشارکت فعالانه در زمینه امنیت جهانی فاصله گرفته، چین با قاطعیت و جسارت روزافزون به توسعه و پیشبرد بلندپروازی های خود در زمینه «قانونگذاری» پرداخته است. در این میان، اروپا نیز توانست فرصت های بیشتری را برای پذیرش مسئولیت های عظیم جهانی کسب کند. در آخر، آلن. کی هنریکسون ، مناسبات فراآتلانتیک و فراپاسیفیک آمریکا را با در نظر گرفتن سه مسئله عمده امنیتی منطقه -خواسته های هسته ای ایران، مناقشات دریای چین جنوبی، و افزایش تنش در شبه جزیره کره- مورد بررسی قرار داده تا نشان دهد که آمریکا به تنهایی قادر به مدیریت «وضعیت نابسامان جهان» نیست. وی چنین استدلال میکند که «مثلثِ» آمریکا، اتحادیه اروپا و چین به خاطر برخورداری از قدرت بزرگ اقتصادی و وابستگی داخلی فزاینده این سه قدرت به یکدیگر با وجود رقابت بین آنها، می تواند پیکره ای لزوماً پیچیده تر و فراگیرترِ متشکل از کشورهای کوچکتر را در راستای حمایت از نظم جهانی ایجاد کند. بخش سوم کتاب به مسائل مربوط به اقتصاد و تجارت میپردازد. دینگ چون ، از منظر چین به تحلیل روابط تجاری و سرمایهگذاری کنونی بین چین، اتحادیه اروپا و آمریکا میپردازد. وی چنین استدلال میکند که این روابط در درجه اول نتیجه ی ساختار سرمایهگذاری و تجارت مبتنی بر مزیت نسبی بوده که ریشه در روند پیشرفت چین به عنوان قدرت اقتصادی در حال توسعه و اتحادیه اروپا و آمریکا به عنوان قدرتهای اقتصادی پیشرفته صنعتی و خدماتی دارد. این عدم توازن قدرت کنونی منجر به تنش در روابط اقتصادی بین چین، اتحادیه اروپا و آمریکا شده، اما در بلندمدت، همکاری اقتصادی از طریق جریان تجارت و سرمایهگذاری بین آنها حکمفرما خواهد شد. زیگلیند اِشتوئه در فصل مربوط به خود، از چشم انداز استراتژیک اتحادیه اروپا به بررسی روابط تجاری بین این سه بازیگر پرداخته و نشان می دهد که تغییر در قدرت نسبی این بازیگران، تغییر در چارچوب بنیادی سازمان تجارت جهانی و تغییر در عقاید (به میزان کمتر)، شاهدی بر تحول ساختار تجارت جهانی و تبدیل آن به یک ساختار سه قطبی است. این تغییر ساختار، عواقبی را برای استراتژی تجاری اتحادیه اروپا در پی داشته است. سوفی مونیر با تمرکز بر آمریکا، اینگونه استدلال میکند که استراتژی «نخست آمریکا»ی دولت ترامپ که به سیاست واقعی آمریکا به خصوص در زمینه های سرمایهگذاری و تجارت جهانی تبدیل شده، نظم تجاری چندجانبه ی پس از جنگ سرد را به چالش می کشد. احتمال کناره گیری آمریکا از حاکمیت جهانی در حوزه تجارت که واگذاری مدیریت سیستم تجارت و سرمایهگذاری بینالمللی به صورت انفرادی یا مشترک به چین و اتحادیه اروپا را در پی دارد، توسط مونیر مورد بررسی قرار گرفته است. بخش چهارم به واکاوی دو حوزه جدایی ناپذیر و درهم تنیده ی تغییر اقلیم و انرژی میپردازد. بو یان در این فصل از منظر چین به سیر تاریخی تکامل روابط سهجانبه بین چین، اتحادیه اروپا و آمریکا در زمینه ی مذاکرات جهانی آب و هوا تحت نظارت سازمان ملل متحد میپردازد. وی دریافت که مجموعه ای از روابط دوجانبه مختلف بین این قدرتها در بستر یک رابطه ی سه جانبه ی فراگیر، نتایج مختلفی را در مورد نظم اقلیم جهانی در پی دارد. مطلوب ترین سناریو در این زمینه– که چندان شناخته شده نیست- سناریوی «رابطه سه تایی» است که شامل سه مجموعه از روابط دو جانبه مثبت است. اگرچه این سناریو موجبات امضای توافق پاریس در سال 2015 را فراهم آورد، اما انتخاب دونالد ترامپ به ریاست جمهوری آمریکا پایداری آن را با تردید روبه رو کرده است. بنا بر استدلال یان، اکنون حفظ طرح اقلیم جهانی و پایبندی به توافق پاریس، بستگی به چین و اتحادیه اروپا دارد. دانکن فریمن در فصل مربوط به خود با تمرکز بر اتحادیه اروپا، بررسی خود را بر اساس این مشاهده آغاز میکند که علت اصلی خوش بینی نسبت به اثربخش بودن توافق پاریس، حتی در صورت خروج آمریکا از آن، باور به این امر است که تکنولوژی و علمِ اقتصاد، موجب کربن زدایی اقتصادها میشود. اما از آنجایی که سیاستهای صنعتی و اقتصادی چین، اتحادیه اروپا و آمریکا به طور فزاینده ای در راستای حفظ منافع ملی این قدرتهاست و اتخاذ این سیاستها احتمالاً مانع گسترش تکنولوژی های انرژی پاک میشود، این باور زیر سؤال میرود. در آخر، میراندا آ.شرِرز با تمرکز بر آمریکا، بررسی میکند که چگونه دیدگاههای شکاکانه ی سیاستگذاران آمریکایی نسبت به علم اقلیم و تغییر اقلیم، که در تضاد کامل با دیدگاههای سیاستگذاران اتحادیه اروپا و چین قرار دارد، به عنوان فرصتی اقتصادی، موقعیت های سیاست خارجی آنها را تعیین میکند و تا زمانی که زمینه ی عقیدتی داخلی آمریکا در سطح فدرال تغییر نکند، این تضاد به نوبه ی خود، مانع همکاری سه جانبه و پایدار در زمینه ی تغییرات اقلیم میشود. در بخش پنجم که بخش پایانی کتاب است، جینگ مِن، سایمون شونز و دانکن فریمن -ویراستاران این کتاب- مجموعه ای از برآوردها را ارائه می دهند که اگرچه هیچ پاسخی برای چگونگی روند تغییر نظم جهانی به دنبال تغییر در روابط بین چین، اتحادیه اروپا و آمریکا ندارد، اما مجموعه ای از روندهای مؤثر بر سیر تحول نظم جهانی در واکنش به رابطه سه جانبه اتحادیه اروپا، چین و آمریکا را معرفی میکند.