کتاب های نشر مخاطب - کتاب های تخصصی حقوق و علوم سیاسی

  

ارتش و مردم - جنبش‌هاي مردمي و ارتش: از كمون پاريس تا بهار عربي

  • نوع: ترجمه
  • مولف: مايك گونزالس و هومن بركت
  • مترجم: رضا التيامي نيا، علي باقري دولت آبادي
  • ناشر: نشر مخاطب
  • سال انتشار: 1395
  • قیمت: 27000 تومان
تماس
ارتش و مردم - جنبش‌هاي مردمي و ارتش: از كمون پاريس تا  بهار عربي
تاریخ ایجاد: 1396/02/13 آخرین ویرایش: 1396/02/13 بازدید: 4793

معرفی کتاب ارتش و مردم - جنبش‌هاي مردمي و ارتش: از كمون پاريس تا بهار عربي

مقدمه مترجمان



وقتي تاريخ انقلاب اسلامي ايران را مي‌خوانيم همواره يك سوال ذهن را به خود مشغول مي‌سازد و آن اينكه چگونه همافران ارتش بجاي ايستادن در كنار شاه، ايستادن در كنار مردم را انتخاب نمودند و در مدرسه رفاه با امام خميني (ره) بيعت كردند؟ چرا سربازان و درجه داران ارتش محل‌هاي خدمت خود را ترك و به صف انقلابيون مي‌پيوستند؟ آيا در طول تاريخ اين رخداد مسبوق به سابقه بوده است و يا اينكه ارتش ايران را پيشگام اين حركت بايد دانست؟ چرا بايد ارتش بجاي دفاع از شاه، دفاع از مردم را انتخاب نمايد؟ پاسخ اين سوالات در كتاب پيش رو به خوبي تبيين شده است. نويسندگان مختلف اثر حاضر كه هر كدام در حوزه مورد پژوهش خود جزء متخصص‌ترين و آشناترين افراد به بحث هستند رابطه مردم و نظاميان را در كشورهاي مختلف و در طول قيام‌ها و انقلاب‌هاي مختلف بررسي نموده‌اند. نويسندگان با جزئيات توضيح مي‌دهند كه چگونه ابتدا در انقلاب 1905 روسيه، ارتش در برابر مردم ايستاد و انقلاب را سركوب كرد اما نهايتاً در انقلاب 1917 بخاطر موج اعتراضات از تداوم جنگ و شرايط سخت جبهه‌ها، در كنار كارگران و دهقانان قرار گرفت و از وقوع انقلاب حمايت نمود. آنها از شرايط سخت در جبهه‌هاي نبرد سخن مي‌گويند و اينكه چگونه منجر به فروپاشي تدريجي روحيه مردم و سربازان به خصوص بعد از نبرد بزرگ سال 1916 گرديد. نويسندگان از چگونگي شروع شورش‌ها در ارتش آلمان، فرانسه و ايتاليا بحث كرده و پيامد آن را بر سرنوشت جبهه‌هاي نبرد توضيح مي‌دهند. آنها بتدريج دامنه بحث را از جنگ‌هاي خارجي به ناآرامي‌هاي داخلي در اسپانيا، پرتغال، پاريس و مصر كشانده و نشان مي‌دهند چگونه در اين كشورها ارتش‌ها موضعي متفاوت با يكديگر اتخاذ كرده‌اند. گاه كنار دولت بوده‌اند و سركوبگر مردم و گاه در كنار شبه نظاميان و نيروهاي مردمي. گاه اين سركوب‌ها آنقدر گسترده بوده كه شكل كشتار دسته جمعي به خود گرفته است (اندونزي) و گاه كم دامنه اما تأثيرگذار (شيلي). اما نويسندگان نقش قدرت و اراده مردم را از ياد نبرده‌اند و با رجوع به حوادث جنگ ويتنام و ونزوئلا نشان داده‌اند چگونه اراده مردمي توانسته است دولت و نظاميان را مجبور به قبول خواسته‌هايشان سازد. آنها به سراغ جنگ‌هاي چريكي در آمريكاي لاتين رفته اين جنگ‌ها را تبارشناسي نموده و از چگونگي نشر آن به ساير بخش‌هاي جهان سخن گفته‌اند. اما لذت مطالعه اين مباحث هيچ كجا به اندازه مباحثي نيست كه توضيح مي‌دهد چگونه در مصر و عراق و يا ونزوئلا مردم و ارتش در كنار هم بنيان‌هاي استبداد را فروريختند. مزيت برجسته كتاب اين است كه فقط در گذشته توقف نكرده و دامنه موضوع را تا تحولات مربوط به خيزش‌هاي مردمي در غرب آسيا و شمال آفريقا بسط داده است. نويسندگان به خوبي توضيح مي‌دهند كه چگونه ارتش در جريان بهار عربي در مصر ابتدا موضعي بينابين گرفت و وانمود كرد در كنار مردم است اما نهايتا دولت مردمي را سرنگون ساخت. آنها به كنكاش در اين موضوع نشسته و ريشه‌هاي اين رفتار را در دل تاريخ و نقش نظاميان در مصر بررسي مي‌كنند. در كل مي‌توان گفت كتاب براي دانشجويان رشته‌هاي علوم سياسي، علوم اجتماعي، دانشجويان دانشكده‌هاي افسري و كساني كه علاقمند به موضوعات سياسي و تاريخي هستند قابل استفاده بوده و مي‌تواند به يكي از منابع اصلي درس ارتش و سياست در رشته‌هاي دانشگاهي تبديل گردد. مقدمه مايك گونزالس وقتي كه تانك‌ها در فوريه 2011 ميدان تحرير مصر را محاصره كردند براي يك لحظه نَفَس جهان در سينه حبس شد. با اين وجود جمعيت شاهد بودند كه ارتش، يا حداقل سربازان وظيفه كه سلسله‌مراتب ارتش را تشكيل مي‌دادند در مقام متحد كنار آنها ايستادند. شعار «ارتش و مردم يكصدا هستند» شعاري بود كه بر روي ديوارها و بنرها و نيز بر روي تانك‌ها نوشته شده بود. اما ديري نگذشت كه رويدادهاي مصر و بقيه كشورهاي خاورميانه اين فرضيه را زير سوال برد. درست يك سال بعد، اين جنبش مردمي توسط همان ارتش و سربازانش درهم كوبيده شد و اين انقلاب عربي همچنان چشم انتظار آينده است. سوال مهم در اينجا اين است كه آيا يك جنبش انقلابي مي‌تواند ارتش را شكست دهد؟ بهار عربي پاسخ‌هاي متضادي ارائه مي‌دهد. درحالي كه رژيم‌هاي ليبي و تونس سرنگون شدند در بحرين ارتش تا حد زيادي دست نخورده باقي مانده و مي‌كوشد تا به خشونت شديد عليه مردمانش پايان دهد. اين مجموعه مقالات به مرور و بررسي تجربه جنبش‌هاي اجتماعي در سرتاسر جهان كه از سال 1871 به اين سو با سوال فوق روبرو بوده‌اند؛ مي‌پردازد. همه اين جنبش‌ها داراي تجارب مشتركي هستند، به بويژه در اشتباهاتي كه مرتكب شده‌اند و علائم هشداري كه آن را ناديده گرفته‌اند. در عين حال هر يك از اين تجارب در زمان و مكان خاصي اتفاق افتاده است. با اين وجود، اين مباحث و سوالاتي كه در اين زمينه مطرح شده‌اند به نظر مي‌رسد در ساير موارد مشابه همچون حركت اعتراضي در ورودي يك كارخانه يا مسدود نمودن خيابان از سوي معترضان ممكن است تكرار شود. نويسندگان مقالات كتاب پيش رو داراي ديدگاه‌هاي مشتركي درباره اينكه چطور جهان را تغيير دهيم و جامعه‌اي را كه در آن زندگي مي‌كنيم دگرگون سازيم هستند. به اين اميد كه آنچه در ادامه مطرح مي‌شود اين مبحث را در مقطع حساس و تاريخ ساز معاصر تقويت و تعميق نمايد. كارل ليبنخت آلماني در رساله خود به سال 1907 با عنوان نظامي‌گري و ضدنظامي‌گري مسئله‌اي را مطرح مي‌كند كه در جمله‌اي مشهور، دغدغه‌هاي ما را بيان مي‌كند: نظامي‌گري يا ارتش جديد به چيزي كمتر از نابودي مردم نمي‌انديشد. ارتش جديد، مردم را در برابر مردم مسلح مي‌كند. ارتش جديد آنقدر گستاخ است كه كارگران را وادار مي‌كند تا به سركوبگران، دشمنان، قاتلان دوستان و رفقاي هم‌طبقه خود و نيز والدين، برادران، خواهران، كودكان و نيز قاتلان گذشته و آينده خود تبديل شوند. ارتش يا نظامي‌گري جديد مي‌خواهد همزمان هم دموكراتيك باشد و هم مستبد. هم روشنفكر و هم مانند ماشين خشك و قسي‌القلب باشد تا همزمان هم خادم كشور باشد و هم دشمن آن. ارتش جديد ديگر افراد مكلف يا شهروندان مسلح برامده از سربازگيري عمومي نيست. مشابه چنين شبه نظاميان مردمي مي‌تواند در ارتش كمون 1871 يا در كميته‌هاي ضدفاشيستي و نيز واحدهاي مسلح انقلاب اسپانيا نيز ديده شود. اينكه دولت‌ها چگونه طبقه كارگر را مسلح و سازماندهي مي‌كنند به ندرت به عنوان يك مسئله و سوال واقعي در قرن انقلاب‌ها مورد بررسي و پاسخگويي قرار گرفته است. اگرچه ونزوئلا همانطور كه داگلاس براوو اشاره مي‌كند يك استثنا در دهه 1950 و 1960 بوده است اما كانون بحث در ابتدا و نهايتا در انتهاي اين مجموعه اين بوده است كه چگونه مي‌توان نيروهاي مسلح را از مردم تفكيك كرد. اين همان كاري است كه مايك هاينس «نبرد براي طرفداري از روح ارتش» مي‌نامد. يك بررسي ساده نشان مي‌دهد كه سربازان ارتش همان كارگران مسلح شده و بكارگرفته شده‌اند. اين نكته كاملاً درست است. بررسي كوتاه درباره تعداد كشته شده‌ها در افغانستان نشان مي‌دهد كه اغلب آنها كه كشته شدند مردان جوانِ طبقه كارگرِ جوامع غربي هستند كه به خدمت ارتش درآمده و اينگونه جان خود را در افغانستان در يك جنگ بيهوده از دست مي‌دهند. ريشه‌ها و اصالت آنها در مكان‌ها و محلات فقيرنشين طبقه كارگر است كه امروزه همه اين مكان‌هاي فقيرنشين را در اين كشورها مي‌شناسند. آنها سرجوخه، سرگروهبان و افراد عادي ارتش هستند كه در اين جنگ‌ها جان مي‌بازند. به ندرت مي‌شنويم كه اشاره شود كه افسران در اين ميادين نبرد مي‌ميرند. اعلام خبر مرگ اين سربازان تنها ارزش خبري دارد و آگهي وفات آنها و بسنده كردن به خبر انتشار مرگ‌شان در روزنامه‌ها شكي درباره اينكه چه ميزان پيشينه طبقاتي آنها با همديگر فرق دارد باقي نمي‌گذارد. به عبارت ديگر، اين برداشت درست است كه بگوييم قاطبه ارتش، نيروهاي كارگر هستند. فرضيه‌اي كه اين امر از آن نشأت مي‌گيرد اين است كه در هنگام شورش و قيام طبقه آنها، وفاداري آنها به طور خودكار به سمت طبقاتي كه از آن آمده‌اند سوق پيدا مي‌كند. با اين‌حال از شيلي و اندونزي گرفته تا سوريه كنوني، به وضوح روشن است كه اين فرض لزوماً در مورد اين كشورها درست نيست. عوامل مهم ديگري من‌جمله وفاداري‌ها، اختلافات، دسته‌بندي‌ها و ترس‌ها نيز در وفاداري سربازان سهيم هستند و جايي كه انقلاب و جنبش رخ مي‌دهد مجموعه‌اي از شرايط خاص در كنار هم قرار مي‌گيرد تا اين پديده اتفاق بيفتد. اين نكته‌اي است كه همه مقالات اثر پيش رو به وضوح آن را نشان مي‌دهند. ليبنخت با عشق و علاقه هميشگي‌اش، اين مساله را كه چگونه ارتش‌هاي جديد نيروها و سربازان خود را فريب مي‌دهند و زنداني مي‌كنند اين‌گونه توصيف مي‌كند: نظامي‌گري بايد اراده افراد را از طريق نفوذ اخلاقي و روانشناختي مقهور سازد و تحت كنترل خود درآورد در غير اين صورت از زور استفاده مي‌كند. يا بايد فريبكاري كند يا بايد وادار كند. قاعده يا اصل چماق و هويج در اينجا قابل كاربرد است. روح و ماهيت اوليه ارتش كه اول از همه به كاركرد و نقش آن دربرابر دشمن خارجي برمي گردد در بي‌باكي وطن‌پرستانه و تكبر و غرور ميهن‌پرستانه آن خلاصه مي‌شود. دوم اينكه در زمينه كاركرد و نقش خود عليه دشمن داخلي، ارتش فاقد درك است و حتي از هر نوع پيشرفت و تلاشي كه ممكن است به نحوي از انحا قدرت طبقه مسلط را مورد تهديد قرار دهد نفرت دارد. اين مسيري است كه در آن ارتش بايد انديشه‌ها و احساسات سربازان خود را هدايت و جهت‌دهي نمايد. در اين راستا ارتش از طريق سياست هويج خواهان فريفتن كساني بوده است كه منافع طبقاتي آنها در مقابل ميهن‌پرستي‌شان قرار گرفته است. لذا براي آنها اين پيشرفت‌ها مي‌بايست تا زماني كه نظم اجتماعي موجود از هم فروپاشد به‌عنوان تنها هدف منطقي جلوه گر گردد. فرايند تلقين همانطور كه هاليوود نشان داده است مجموعه‌اي از تحقيرها و ضدانساني‌ترين اعمال است و در واقع فروپاشي نظام‌مند اراده سربازان و بيگانه كردن آنها از جهان خودشان است: قبل از هر چيزي، ارتباط پرولتاريا به صورت يكدست و به سرعت و بي‌رحمانه از دوستان و اعضاي خانواده‌شان قطع مي‌گردد. اين كار از طريق دور كردن آنها از خانوده و محيط خانه‌شان انجام مي‌شود. آلمان ازجمله جاهايي بود كه اين اتفاق به شكل نظام‌مند به‌ويژه از طريق محدود كردن پرولتارياها در سربازخانه‌ها و ايجاد خفقان در آن رخ داد. شايد بتوان اين فرايند را با روش آموزشي مسيحيت و نقطه مقابل سازمان رهبانيت مقايسه كرد. همزمان حمله ايدئولوژيكي متناظري كه توسط رسانه‌هاي خارجي و آموزش‌هاي داخلي تقويت مي‌شود وجود دارد. گفتمان نظامي در اين فرضيه ريشه دارد كه ارتش ملي يك كشور به وجود آمده تا از كشور در مقابل دشمنان خارجي دفاع كند. به لحاظ تاريخي نيز اين امر درست است كه ارتش‌هاي امپرياليستي براي توسعه دامنه نفوذ آن كشور و ايجاد مستعمره و كنترل آن به وجود آمدند. با اين وجود، اين ارتش‌ها در عين حال به عنوان يك نيروي داخلي سركوبگر پا به عرصه حيات گذاشتند. اگرچه اين گفتمان تغيير نكرده است اما با اين وجود دشمن داخلي از يك دوره زماني خاص به بعد با عناويني همچون دشمن شيطاني و در سايه توصيف گرديد. براي مثال همانطور كه محيط و شرايط پيش از جنگ در آلمان نشان داد فرمانده كل ارتش همزمان و به شكل مساوي نسبت به هر دو دشمن ابراز نگراني كرد. بعد از 11سپتامبر 2001 نيز جرج بوش تعليق قانون پوس كاميتاتوس ، قانوني را كه اجازه استفاده از ارتش براي اهداف داخلي را محدود مي‌كرد، پيشنهاد داد و از آن زمان به بعد بار ديگر ارتش در داخل كشور مورد استفاده قرار گرفت. براي صحبت كردن درباره كارگران يونيفرم‌پوش بايد هم عوامل عيني را بررسي كرد و هم عوامل ذهني را. ممكن است كه يك كارگر در يك خانواده طبقه كارگري به دنيا آمده باشد در ناحيه و منطقه طبقه كارگري هم بزرگ شده باشد ولي خود را بخشي از آن مجموعه نداند. لذا منطقي است كه كارگري كه چنين تجربه‌اي نداشته درك و آگاهي مشابهي نيز نداشته باشد. بحث و بررسي درباره انسجام يا قدرت حيات جمعي يك بحث ذهني يا انتزاعي نيست بلكه تعميم‌دهي و عمومي‌سازي يك تجربه است و باور و به رسميت شناختن اين نكته است كه چطور كارگران مي‌توانند از منافع خود به عنوان افراد و به عنوان يك نيروي اجتماعي دفاع و پاسداري نمايند. آموزش سربازان، به‌ويژه سربازان حرفه‌اي و نيز سربازان وظيفه، در برگيرنده اقدام سازنده جداسازي آنها از واقعيت مشترك زندگي‌شان و متقاعد نمودن انها درخصوص اين مساله است كه به‌عنوان يك رزمنده عادي و يا عالي‌رتبه به اجتماع مختلفي كه ملت نام دارد تعلق دارند. اجتماعي كه به دفاع از آن متعهد شده است و تعهد كرده جانش را فداي آن كند. ملت يك مفهوم انتزاعي اما در عين حال ايدئولوژيكي و آئيني است كه با هم تركيب شده تا اين مفهوم را ايجاد كند كه ملت وجود دارد و اينكه ملت يا كشور يك كل نامتمايز و كلي است كه در آن دهقان، زميندار، كارگر و كارفرما، همه سهيم هستند و وجود دارند. تلاش براي كشف روح ارتش بايد ابتدا راهي را براي استقرار و تثبيت مجدد هويت يك طبقه و اشكارسازي فلسفه وجود يك ملت متحد پيدا نمايد. به عبارت ديگر، ابتدا بايد راهي به نهادينه‌سازي هويت يك طبقه و برداشتن نقاب دروغ مربوط به وجود مفهوم ملت واحد پيدا كرد. البته اين يك وظيفه و امر سياسي است. اما بحث‌هاي ما نشان مي‌دهد كه اين كار مي‌تواند در برخي شرايط بدست آيد و در شرايط ديگر خير. بارزترين مثال در اين باره به فروپاشي نيروهاي مسلح آلمان در سال 1918 برمي‌گردد جايي كه تمرد سربازان و ملوانان در ظهور و شكل‌گيري انقلاب بسيار مهم بود و نمونه ديگر در ويتنام، جايي كه افسران ارتش به طور كامل كنترل خود بر نيروهاي تحت امرشان را از دست دادند اتفاق افتاد. زماني كه كنار همديگر قرار گرفتن اعتراضات داخلي و فروپاشي كامل اخلاق در ميان سربازان ارتش منجر به ظهور ارتشي خسته و توهم‌زده گرديد هزاران نفر از انها به‌دست هم‌قطاران‌شان كشته شدند. بخش قابل توجهي از اين افراد را سياه پوستان يا اسپانيولي زباناني تشكيل مي‌دادند كه به مبارزه با دشمني مي‌رفتند كه آن را نمي‌شناختند. اين رخداد لزوماً منجر به يك برداشت راديكال درباره واقعيت‌هاي زندگي آمريكايي و مخالفت با تداوم جنگ ـ جز در ميان سياهان ـ نگرديد و عوامل ديگري نيز در اين باره دخيل بودند. شيلي و اندونزي به سهم خود نشان دادند كه جنبش توده‌اي يا مردمي يك شرط لازم اما ناكافي براي اينكه تجزيه و فروپاشي در يك ارتش به وقوع بپيوندد مي‌باشد. اين امر جالب است كه به آمارهاي مرگ‌ومير، زخمي‌ها و خرابي‌هايي برگرديم كه جنگ از ميدان فلاندرها تا ويتنام به وجود اورد. جنگ جهاني اول به طور خاص آمار غيرقابل‌تصوري را در اين باره خلق كرد. با اين‌حال با شروع پيگيري اهداف استعماري، اين جنگ مورد حمايت اكثريت مردم كشورهاي درگير در جنگ يعني مردم بريتانيا، فرانسه، آلمان و روسيه قرار گرفت. آنها به طور جدي حامي اين جنگ بودند آلمان در اين زمينه يك مورد شگفت انگيز بود. حزب طبقه كارگر با دو و نيم ميليون نفر عضو با يك تاريخ بين‌الملل‌گرايي و ضدنظامي‌گري، در طي چند هفته سوار بر ارابه ايدئولوژي ميهن‌پرستي افراطي شد و تازييدن گرفت. بسياري از افرادي كه با چنين شجاعتي براي حقوق زنان در بريتانيا مبارزه كرده بودند وقتي جنگ شروع شد ميدان را خالي كردند. در سرتاسر اروپا، سربازان ارتش در حالي كه سرود جنگ مي‌خواندند وارد جنگ شدند و تا سال 1917 يكسري تمردها در نيروهاي مسلح فرانسه و آلمان رخ داد و حكومت مطلقه تزاري نتواست كنترلش بر مردم خود را حفظ نمايد. انقلاب روسيه در سال 1917، سازمان‌هاي مردمي ايجاد كرد كه با افتخار از طبقه در برابر ملت در شوروي متشكل از كارگران، سربازان و دهقانان حمايت مي‌كرد. اين اقشار منشاء قدرتي متفاوت بودند و بازتاب‌هاي خودشان را بر شوراهاي كارگري آلمان و نيز جاهاي ديگر يافتند. به انحاي مختلف، انقلاب در پيشرفته‌ترين كشور سرمايه‌داري در اروپا يعني آلمان، اهميت و برجستگي بيشتري داشت. با اين وجود انقلاب در اين كشور سرمايه‌داري سركوب شد، رهبران آن كشته شدند و مشاركت كنندگان در اين انقلاب، مورد تعقيب قرار گرفتند و توسط رژيم نازي آلمان كشته شدند. اين شرايط را مي‌توان مرحله نهايي انتقام طبقه حاكم آلمان ناميد. همچنين در ايتاليا، خالق فوق‌العاده اثر «دو سالِ خونين» (1919 ـ 1920) توهم ايجاد قدرت طبقه كارگري را مطرح نمود اما در آنجا نيز اين انديشه با ديكتاتوري نظامي موسوليني منكوب شد. خواندن اثر جان ريدز با عنوان «ده روزي كه جهان را تكان داد» تولد نوع جديدي از قدرت يعني قدرت شوروي را به نمايش مي‌گذارد. در روسيه و آلمان، وطن‌پرستي و افتخار ملي همانطور كه ولكهارد موسلر نشان مي‌دهد، رقيق و كم‌مايه بودند. جنگ با بي‌رحمي و سبعيت و قتل عام كور و بي‌هدف آغاز شد با اين وجود طبقات حاكم به زندگي مرفه خود در بلژيك و فرانسه ادامه دادند. در دادگاه تزار نيز چنين وضعي حاكم بود. در جنگ داخلي، خانواده‌هاي سربازان فقر شديدي را تجربه كردند. در حالي كه كساني كه در كارخانجات تسليحات كار مي‌كردند شاهد سهم بالايي از مزايا و امكانات توسط كارفرمايانشان بودند. رويارويي و تضاد ميان ميهن‌پرستي و تناقضات داخلي زمينه شكاف‌ها در اين عمارت ايدئولوژيكي را فراهم نمود. انقلاب روس‌ها به جهانيان اعلام كرده بود كه حكومت‌هاي سلطنتي مستبد امپرياليستي مي‌توانند با بسيج توده‌ها از بين بروند. در سال 1973، كه اخرين آمريكايي‌ها تلاش كردند تا در مقابل سوار شدن بر آخرين هليكوپتر براي خروج از سياگون مبارزه كنند شكاف‌ها در قدرت آمريكا براي جهانيان نمايان شد. يك شرط احتمالي در لحظه انقلاب اين است كه دولت و نهادهاي كنترل اجتماعي آن دچار ناتواني شده و از هم فروبپاشند. اين امر در انقلاب روسيه در سال 1917 و در اسپانياي تحت حمله راست‌گرايان در سال 1936 و در كوبا و نيكاراگوئه طي سال‌هاي 1959 و 1979 رخ داد. در يك بحران اجتماعي وقتي كه طبقه حاكم نتواند به روش متداول و هميشگي‌اش حكومت كند و طبقه كارگري، ديگر قبول نكند كه به شيوه قديم تحت حكومت قرار گيرد (آنچه كه لنين تحت عنوان بحران انقلابي از آن ياد مي‌كند) نبرد طبقاتي تداوم خواهد يافت. هيچ طبقه حاكمي در تاريخ، صرف نظر از اينكه حكومت آنها از حمايت مردمي برخوردار بوده است يا نه، به صورت داوطلبانه و با اختيار خود حكومت يا قدرت را واگذار نكرده است. در عوض، هنگامي كه رويه حكومت‌داري بر اساس اجماع يا توافق ديگر عملي نيست، حاكمان به راه حل‌هاي نظامي متوسل مي‌شوند و در برخي موارد ارتش‌هاي جايگزين درست مي‌كنند. همانطور كه در آلمان قرن نوزدهم و بيستم ارتش متشكل از داوطلبان مزدور با عنوان فريك‌اورپس تشكيل شد و در كشورهاي ديگر مثل سوريه و ونزوئلاي بعد از 1966 ارتش كاملاً حرفه‌اي با برخورداري از شرايط اقتصادي و زندگي اجتماعي مناسب شكل گرفت. در مصر، ارتش از امتيازات بسيار ويژه برخوردار است و همچنان بخش اعظم و مهم اقتصاد را كنترل مي‌كند. همه اين امتيازات به ارتش مصر امكان داده تا وفاداري شديدي به نظام مالي و ايدئولوژيكي آن كشور داشته باشد. در يك بحران انقلابي، انتقال قدرت هنگامي رخ مي‌دهد كه طبقه سركوب‌شده و استثمار شده گرفته به صورت جمعي بر حسب منافع خود شروع به اقدام وكنش مي‌كند. در اين لحظه ساعت‌ها از حركت باز مي‌ايستند و زمان و دوره جديدي آغاز مي‌شود. اما از آنجا كه طبقه حاكم قديمي از قبل آماده واكنش خشونت‌آميز است گزينه‌هاي پيش رو براي انقلاب كدامند؟ پاسخ كلي اين است كه استفاده از تسليحات جاي خود را به سياست بدهد. در اين لحظه حياتي، سياست و نه اسلحه، بايد حاكم گردد. اما سوال اين است كه چه سياستي؟ سياست دموكراسي اجتماعي؟! تحت چه عنوان و پوششي بايد ظاهر شود؟ همانطور كه مقالات اين اثر نشان مي‌دهد پيامد اين وضعيت تأخير در دستيابي يا از دست دادن قدرت است. سازمان‌هايي كه هدفشان دستيابي به قدرت در وضعيت فوق‌الذكر است موقعي كه دولت و نهادهاي سركوب آن وارد دوره بحران مي‌شوند دچار ترديد مي‌شوند. سياست اصلاحات بجاي اينكه اهرمي براي دفاع و حفاظت از حكومت طبقاتي باشد از فرض وجود يك دولت بي‌طرف شروع مي‌شود. در واقع اصلاحات ابزاري است كه مي‌تواند مورد بهره‌بهرداري و استفاده در هر كاري قرار گيرد. ويلهلم ليبنخت (پدر كارل ليبنخت) درباره آلمان مي‌گويد: «ما دو دسته افراد در آلمان داريم: مردم مسلح و مردم بي‌سلاح. مردم فاقد سلاح و نيرو توسط مردم مسلح در بردگي نگه داشته مي‌شوند. در چه نقطه‌اي يا در كجا اين موازنه به هم مي‌خورد؟ مردم مسلح اما فاقد انسجام سياسي نمي‌توانند تداوم انحصار اسلحه‌ها را در دستان طبقه حاكم و متحدانشان محقق و تامين كنند.» بيست‌ونه كشور براي حمايت از ارتش سفيدپوست ضدانقلاب هجوم بردند و روسيه را بعد از سال 1918مورد محاصره قرار دادند. به هنگام فروپاشي يك نيروي مسلح، شبيه اتفاقات مربوط به ارتش آمريكا در ويتنام و به انحاي مختلف در پرتغال، يك فضاي سياسي گشوده مي‌شود كه در آن در بين بسياري از سوالات ديگري كه طرح مي‌شود نقش ارتش نيز جاي بررسي دارد. اما مورد پرتغال به طور خاص، نشان مي‌دهد بجز در شرايطي كه يك سازمان نيروي اجتماعي جايگزين وجود دارد، در ساير موارد اين قدرت سرمايه است كه انطباق لازم با وضعيت حاصل شده را پيدا نموده و خلاء را پر مي‌كند. اين مردم طبقه كارگر هستند كه تانك‌ها را جلو مي‌رانند، بمب‌افكن‌ها را به پرواز در مي‌آورند و زيردريايي‌ها را مديريت مي‌كنند. اين ماشين‌ها نمي‌توانند ناكارآمد شده و از كار بيفتند مگر اينكه اداره‌كنندگان آنها از اهداف خود بازداشته شوند. براي اينكه اين امر رخ دهد به عوامل متعددي نياز است. رهبري و هماهنگي سياسي، نگاه مشترك درباره آينده متفاوت، وجود بالاترين سطح سازماندهي كه فوراً انسجام ايجاد كند و كاملاً بر روي زنان و مردان طبقه كارگر گشوده باشد از جمله عوامل تأثير‌گذار در اين خصوص هستند. در يك لحظه انقلابي، اين كشمكش، ساختارها و فرم‌هاي غيرمنتظره و جديدي را از خود بروز مي‌دهد. اين فرمول‌ها در طول موج تغيير، ناپديد و كنار زده مي‌شوند. كار سياسي كه مردم عادي را آماده مي‌كند مدت‌ها قبل از بحران شروع مي‌شود اما نقطه شروع و قدرت آن توانايي‌اش براي يادآوري به كارگران است كه آنها مي‌توانند براي خلق يك دنياي جديد مبارزه كنند يا براي دفاع از دنياي قديمي بجنگند؛ زيرا اين جايگزين‌ها قبل از آنها و در زمان مناسب پيش رويشان وجود دارد.